توی یک تاریکی راه میرن و باید یک نور فانوس بشی تا مسیر درست در بیاد.حالا تو این تاریکی باید حسابی له بشی چون برا نور فانوس شدن باید اول خودت آتیش بگیری تا درونت روشن بشه.تازه برا همینم طلبکار میشن.اما اونایی که خاموش میکن اونارو معمولن کوله بار میزنن میرن له میکنن.چون بلدن چجوری حصار بکشن.شاید فکر کنی تو این مسیر بری کنار اما میبینی دست خودت نیست شعله درونت سر میکشه بیرون.پس تو حتی به قیمت یک صندلی طلا از اونا یک برنزشم نمیخوای.حتی یک تکه چوب اما باید بدونی که اون طلا شدنه چه قیمتی داره.به قیمت چیه.اذهانی که جمع میشه تو حصار.حتی به قیمت یک صد پارچه که میتونه دردتو کم کنه.اما تو فکرت این نیست.چون دیکته نباید بشی.چون چال میشی.باید اونی بشی که بودی مثل یک خواب طولانی که بیدار بشی ببینی وای چه زمونه وحشتناکی بیدار شدی بعد فکر کنی قبل خواب کدوم زمونه بودی خواب دیدی اونجا چی بوده تو خوابو حالا چه فرقی کرده.تو این خواب چی گذشته.چه بر سر خوابت اومده.و حالا باید بیدار بشی و پنچره رو باز کنی ببینی هیچکسی دروت نیست.اونایی که خواب بودن یا بیدار بودن یا نیستن یا فراموش کردن یا خوابیدن. یا اصلان دلشون نمیخواد دیگه بیدار بشن.و حالا باید فکر کنی بین این فاصله خواب و بیداری و دردهات چقدر تنهایی.انگار یک هم زبونت نیست بهش بگی سلام.اونم بگه چقدر آشنا میزنی تو هم بگی نیست.و اونایی هم که هستن خوابن.و حالا بری و ببینی که تو یک بین خواب قبل جدید قراره چی اتفاق بیفته.انگار حصاری بین تو و تمام اونا افتاده.حالا درد هست.انگار صد برابر بدتر از خواب قبل یا یک چیزی مثل کابوس بدتر از روزی صدبار مردن.تا اونا کاپ قهرمانی رو ببرن بالا سرشون.انگار یک مجادله اتفاق افتاده.انگار اون چرخ دنده ها درگیر کردن.و وسط این جنگ ها قراره کی برنده بشه شده.جز یک برنده شدن همیشگی یعنی برنده شدن برای اصلی.یا اصل ماحصل اتفاق زندگی.اگه یک کودک تولد یافته از خودت داشتی شاید میمود میگفت دردت چیه.اما تولد های زیادی باید اتفاق بیفته.نه از جنس تولد در کادر زندگی تولد روحی.برا همین کودکانه باید بخوابی و کودکانه بیدار بشی تا زندگی رو از قاب درون فکر یک کودک ببینی.جهان براش رنگ تازه ای داره.انگار حتی یک دل خوشی کوچیک میتونه براش رنگ تازه ای بگیره مثل نگاه کردن به یک دریا.برا اون خیلی قشنگتره.چون دنیایی از ذهن تازه داره که موج های فکریش مدام نو میشن.گاهی عشق خیالی.خانواده خیالی.زندگی آرام خیالی میشی مثل یک کودک منتها با این فرق که ذهنت بزرگتر اما آرزوهات خیلی آروم کودکانه پیش بره.
وقتی باهاش صحبت میکنی علت خونسردیشو میپرسی میگه قرص تخم مرغ خوردم.میگم چجور قرصیه میگه یک نوع بیخیالی مزمن هست.بعد باید تفسیر قرص رو تو ذهنت حلاجی کنی.انگار راست میگه واقعن براش فرقی نداره.میگه اینجوری راحتم.چون کسی بدردم نمیخوره.جز اینکه سوهان بزنه فکرمو.فوق فوقش کوله خودشو پر کنه بره.انگار برا خودش تز فکریه جالبی درست کرده.باید گاهی به حرفهای مختلف گوش کنی یک جهان شمول کتاب هزار صفحه باز بشه برات.بریزی تو فکرت تا ببینی چجوری میشه.اما میگه آدما برا منافع خودشون برات دیکته مینویسن.انگار اونا درگیر خودشونن.میپرسی چطور مگه.میگه جهان پر از پنهان کردنه.عده ای میخوان اونی بشه که کوله پر بشه بره.اونی که میخوان.بعد بهش بگی نه اینجوری نیست.چون با خیلی مواضع مشکل هست.و بگه اصل مشکل اینه که با موضع خاصی مشکل هست که توش مشکله.و بعد بگی یعنی چجوری.که باید کلان مزرعه رو درو کنن.تا به بذر اصلی نرسه.و بعد فکر کنی پس مشکل یک بذر نیست.و بعد برسی به حرفش که اساس مشکل رو آدمایی هست که ارزششون سوار شدن به یک بالنه یا مثل همچین چیزی شدن .و اونقدر تزلزل پیدا میکنن که گاهی با یک قاقالی لی.و یکی ها خیلی مهم میشن اونایی که خلاف جهتی شنا میکنن که میخواد درو کنه.مهم آهن هایی که میره بالا نیست.مهم اینه که زیر اون چرخ دنده له نشن.چون میخوره میبره له میشه درون انسانی.مثل رسیدن به یک سیندرلای خامه ای میمونه قضیه که همو بکشن له کنن تا به خامه برسن.حتی اگه شده از رو هم رد شن.بعد میفهمی جهان نقاط خواب آلوده خطرناکی داره.اونایی که بیدارن اینقدر درگیر چرخ دنده میشن که تا میان بفهمن چی شد چطور شد میبینن یک پارچه سفید اومد رو افکارشون که بخوابن.اونایی هم که میخوان بفهمن نمیتونن چون حجمه چرخ دنده داره اونارو میکشه تو حصار.بعد باید فکر کنی که اون بیرون تا بشه خواب و بیداری هست.مثل کوبیدن پتک آهن که میتونه پرنده هارو بپرونه بالا و پایین.همه جوره چینش میشه که حصار آزار دهنده تر بشه. و موقع بیداری حتی دلت نخواد ببینی دیگه اونارو.
وقتی از خواب بلند میشی مثل گل میخک میمونه که باید بزنی روی عصب خراب شده که نزنه به بقلی.مثل یک خواب میمونه همچی گاهی .اینقدر که کابوس بیدارت کنه.کابوس درد.یک شکل خوشکل جهان روبروت می ایسته جهانی پر از گلهای اقاقی.یک شکل تازه.انگار همه چی مثل یک صحنه نمایش میمونه.که چند بازیگر رو سن تئاتر دارن راه میرن.شب باید با سائیده شدن دندونات خواب یک کابوس رو تابیر کنی.که میشه بیداری.نصف شب ها جهان نقاب رو میکشه برمیداره.میشه نور مهتاب.خورشید نیست.جهان نقاب گرفته غرق خواب میره تا مثل یک فنر یا خودکار بشکنه دندون خوابتو.خواب نیست انگار بیداریه.قاب میله اتاق تاریک نیست.نرده های پنچره انگار جغد هایی رو توی فاصله ها داره.نباید رفت.کلی شیپور تو بوق هست که خواب رفته میزنن برای سمفونی جهان.انگار نقاب ها دارن مثل یک صحنه تئاتر هم نوایی میکنن.یکی مدام انگار غرغر میکنه.انگار میخواد همه چی رو درست کنه.و باید بهش بگی که نه یا آره.مثل گذاشتن زباله میمونه که انگار سرشو بکنه بیرون بگه نزارید الان پشه میاد.و طرف بگه بیا آشغالا رو بخور.و تو بهش بگی که نه تو نباید اونجوری بهش هیچی نگی.که مثل اون نشی.و اونفکر کنه اینجا پاریسه و بهش بفهمونی اینجا خیابان منتهی به برج ایفل نیست.ته تهش میخوره به سرکوچه.و اونجا کلی دورترش برج هایی هست که میره بالا آسمونو خراش بده.و حتی جای ستاره بگه سلام.راستی چند تا آهن بیاد رو هم میشه یک برج.کاش کادو تولد کفش سفید نباشه .جاش گل میخک باشه.جهان سائیدگی ها.حالا گلادیاتورها دارن سر چی میجنگن.و مدام یک نفر غر میزنه.انگار میخواد با اون اخلاقش تو رو به سمت بهشت فکریش ببره.و تو بگی بهش تو اون بهشت فکری که تو میگی تکامل کامل این اخلاق درست نیست.و اون بگه بمن نگاه کن. و بعد بگی به مجسمه اخلاقیات نگاه کنم.یا به مجسمه بهشتی که میخوای بسازی تو فکرت.انگار تو فکرش باید همه چی منظم دقیق درست باشه.همه چی سرجاش باشه.همه چی بگن خوب بشه.انگار همه طرفه جهان فکری دندون تیز کرده رو سوهان مغزت پیاده روی کنه.همه چی خیالی میشه.تو خیال باید بسازی برا خودت.یک زندگی.اما وسط خیال زندگی هم نمیشه.اصلان اینقدر کابوس درست میشه که وسط یک لحظه آرامش باید کنجی قفس خودتو بندازی تو یک قاب.همون گوشه هم سوهانه.انگار یک جورایی مثل حرف همون حرفه میمونه که طرف میگه یکی بدی میکنه باید حتمان حالشو بگیرم تا حالم خوب بشه. و تو این وسط انگار افتادی که بگی حال خوب یعنی حال کسی رو نگرفتن بخششه.و انگار یک جورایی وسط جزیره فوق برمودا افتادی که همه چی رو میکشه تو خودش.حتی خواب موقت خودت که کابوس بشه.