شعر-19


میان سکوت آدمها
=====================
میان سکوت آدمها مرگ نبود
تار پر از غم نبود
تشنه ی ماتم نبود
حرف منو تو نبود
جمله همی بد زده فعله کماکم نبود
شعر غم درد نبود
آخر هر حرف مگر اشک برای دل پر غم نبود
زیرو زبر کم زروحی که مرگ در غم جسمش ناله همی کم نبود
بال من از مرگ چرا خط زده شعر مرا دار به اشک رخ زده جانب غم این چنین حرف نبود
نقطه سر خط همی کم نبود...
حسام الدین شفیعیان
حسام الدین شفیعیان-شعر9
/فصل رفتن ها/
اسطوره ی تاریخ کهن
شوالیه ی درد های زمین
قصه ی ماقبل از عدم بر ختم
جایی در قصیده ی تبلور پنهان از زندگی
پازلی از چند اپیزودیه غمبار از فصل زمستان تا پائیز
تک نواز سمفونی مرگ قطعه ای از متینگ تنهایی
بار شکستن ماضی های بعید هر چه قبل بود حال بعید
تکرار فاعلاتن فاعلاتن های فالش
مغز تمامیه مداد هایت برایت غم مینوازد
نت هایت را کمی آرام بر ساز زمین قطعه کن
اینجا فصل رفتن هاست
حسام الدین شفیعیان
عاشقی را چه گویم با تو
باز الف گویمو باز میم با تو
چرخش عشق بلندای غم مویی بود
تو مو بدیدیو منم پیچش مو ماتم بود
عشق جمله ی ارزانی این دشت زمین گیر نبود
لیکن قصه ی آن بهر خوشا آمدیو آمدنت با غم بود
حسام الدین شفیعیان
تاریخ دلت چه موج فشانی دارد
با برگ خاطرات زندگیت چه غم فشانی دارد
سکوت میکنی و مرگ چه بهار زمستان انگیزی دارد
شاید تقویم دلت تاریخ هزار و سیصدو اندی غم نشانی دارد

شعر-13


/تک سلولی عاشقانه/
شعر من سلول های بنیادی ریشه ی درخت شده است
مثال تکیده از برگهای پائیز شده است
جغرافیای عشق را معنا کردم
مرز ان را خودکار نمیگرد باز
در شعر من تب قلم جان میگیرد باز
حسام الدین شفیعیان
/هم قندو غزل تو شکر میریزی/
صد شکرو شکر بر حروف میریزی
با نونو قلم تو غزل میریزی
در شهر تو از تو ندارند نداری زآنانو زتو چون خبری بی خبر از ما اثری
با بالو پر زخمیت شعر برایم شکر میریزی
هم قندو عسل هم تو کم میریزی
شاه بیت غزل را تو بخوان ای خوش زتو حالو زتو غم چرا کم ززخم میریزی
مرحم نشدم درد تو را من چرا کم به مسیرت قدم میزنمو کم زخودم کم غزل میریزی
در حال زمانه تو بدان گمشدگی شو حال اینست که فعلان زرنگ جماعت تو شکر میریزی
شاعر-حسام الدین شفیعیان
/منو من در همو گمگشته چنانیم چرا/
دستو دستم گرفتیو زدستم بریدی چرا
رفتیو رفتنت از رفتنت از هم شکن
آنچنان شد که نبودیو نبودی چرا
زان برفتیو برفتم که هم شد شدن از بی تو و بی من و چرا تو بریدی چرا
خطو خط دلبرو دلبر گذر کن به دریای جنون از منو از من شکنو شینو شکن شو برون
ور بشو کوزه ی تشنه لبانو به آبی خوشتر ورنه آنشو زآتش زآبی چرا
حسام الدین شفیعیان
/تبو تب زتب قلم زکاغذو قلم زمن بخوان چو بیت من غزل/
دو میو سی سولفاسی سوسنو گل رقص ز جمله ز بعدی طنازی
گامو کم گامو زبالا زپائین زبعدی حوضی زبعد زقبلو زما هم بماند دور زمینو بچرخد چنین با هم سازی
رودو دریائو دلو شمعو زساحل زموجو زشب های دگر
الفو لامو کمی نونو زسطری بچرخد کاغذو شمع زروشن تر از این حرف زحرفی چون سازی
عدمو قبلو ز قبلی چو بهتر زآینده چنینو چنان چون سازی
کتابت کنیو جوهرو خطی زدلبر سازی
زمنو زمن زتو زاو زشد چون باران قلمو رنگیو رنگین کمانی سازی
حسام الدین شفیعیان
/گل روید از عشق/
گلی ستانده ام در جان خویشتن
بدان گل خو گرفتم با دل خویش
به هر صبح دم که آید از نسیمی
ببارد باران عشقو جان خویشتن
شاعر-حسام الدین شفیعیان
/تک سلولی عاشقانه/
شعر من سلول های بنیادی ریشه ی درخت شده است
مثال تکیده از برگهای پائیز شده است
جغرافیای عشق را معنا کردم
مرز ان را خودکار نمیگرد باز
در شعر من تب قلم جان میگیرد باز
حسام الدین شفیعیان

شعر-15


/شهر من/
شهر من خواب زده در دل او ماه زده
شهر من تاریکو اما نورانیست یک جمله از این بیت چراغانیست
شهر من سوت کور نیست ولی جای او در دل مهتاب ولی
شهر من فریاد خاموش دارد دو سه بیت شعر فراموش دارد
شب من تارو غمین هست ولی صبحش چقدر غزل سرائیست ولی
بازی دل دلو دلبر دارد یک نفر حال پریدن دارد
نقطه ها هم سر بستن شعرم با هم سکوی شمردن ز بیت ها دارند
شاعر-حسام الدین شفیعیان
/قصه مرد شب زده/
شب سکوتی زجنس غم داشت
روزش آواز غمی مبهم داشت
روزنه ای در نور ماه گم میشد
انگار که خواب هم پیاله زماهی کم داشت
فردا برایم کم و بیش ناله نوشت
خطم زبر شد برایم دو سه خط پیمانه نوشت
/تکثیر درون نگر از برون نگری/
جراید زآتش از آهن
آهن بر قلب دلهای ریل خاموش
قطار زندگی سکوت در شب
فردا معطل از سقط در شب
روی بلندی آواز مرگ
خاموشی شب در نبود روز
روزها تکرار مردن
ترجمه ای از دردهای زندگی
مرگ آورترین استامینوفن برای سرمایی از فکر
چرخش دگرگون از بلیط باختن ها
روی سکوی آتش بر تیتر ها
تبر زده بر کلماتی از آهن
خورد شده همچون ماهی در تنگ
حسام الدین شفیعیان
/گل/
عطر گل چون بتراود زگل مست کند آن هوای مطلوب
چو به بهرش آدم هر دم چون مطبوع
طلب گل زگلستان کنیو طلب جان زبستان بکنی
که همی عالم از این عشق ورزی شود از مهربانی چو گلستان زیبا
/پرتره ای ناتمام//طلوع//قلم بارانی/
/پرتره ای ناتمام/
خودم را پهن میکنم در افکار تو
مثال فکری زاحوال تو
فلاش بک اشکت را چه کنم
مثال پرتره ای ز سیاهی خال تو
رادیکال یا ضریب چند میشوی
شاید اناتومی چشمان زیبای تو
بر فروش تنهایی ز کنسرو های ته نشین از افکار تنهای تو
شام آخر نبود ولی شاه غزل خوان تو
hesamshafieian

شعر-16


/طلوع/
به تب شعر باران بشو
شور بشو مثنویه رود بشو
شکر بریز
عسل بریز
دو بیتی ختم بریز
ماه بشو
شور دل ما بشو
بهار جانان بشو
شاه غزل خوان بشو
به تار این دل غمین نور بشو
شکن شکر به قهوه ی تلخ اثر مرحم این درد بشو
تا شکنی زخود برون به هم شوی زخود به او
لعل تب هجر تو آسان نبود
مرگ غم دل فراوان نبود
به صبح امید شکن برون بیا
به هم زنی همی زمن طلوع بیا
تار بزن
به شهر غم ساز بزن
ماه من از مه شکنی برون بیا
برون زجا ز ریشه ی فزون بیا
تشنه لبیم تشنه ی تو برون بیا
طلوع بشو
کمی زما زنور بشو
غم شدم از قند دلت که آب شود زغم چرا
چینو چنان دگر بشو
دگر زحال من بشو
مرحم درد من بشو
حسام الدین شفیعیان
/قلم بارانی/
جاده بازم تب رفتن دارد
مرغ باغ دلم میل شکفتن دارد
تار این غم چرا ماتم پنهان دارد
با تب این قلم شعر فراوان دارد
حسام الدین شفیعیان
/گل روید از عشق//تک سلولی عاشقانه//منو من در همو گمگشته چنانیم چرا//تبو تب زتب قلم زکاغذو قلم زمن بخ
غروب میکنی در سکوت دنیا
باز میاید طلوعی زیبا 
روح فشانی میکنی
قلم نشانی میکنی
موج تلاطم میزند
دریا خروشان میشود
عشق فروزان میشود
عالم چه زیبا میشود
خورشید تبلور میکند
جانها به آرامش رسد
موجها به دریا چون دگر
ساحل تمنا میکند
رودم به دریا میرود
غزل شکر ریزان شود
شعرم چه رنگین میشود
عالم دگر گون میشود
باران چه رحمت میشود
کاغذ قلم گل میشود
جمله بهاران میشود
ماه هم چه پر نور میشود
شهری چراغانی شود
دنیا به نور عالی شود
عالم چه عرفانی شود
شاخه گلی از عطر نرگس میشود
زمین چه آرام میشود
جمله همی گل میشود
/گل روید از عشق/
گلی ستانده ام در جان خویشتن
بدان گل خو گرفتم با دل خویش
به هر صبح دم که آید از نسیمی
ببارد باران عشقو جان خویشتن
شاعر-حسام الدین شفیعیان

شعر-4


باز باران زده در شعر غمم با کلمات
جمله نقطه ای داشت با شورو نوا
باز حرفی زصدای خسته ی من مینوشت
با خطی بلند باز کمی غم مینوشت
===========================
روی دوست داشتنت شرط بستم
با پیک دلم برای تو برگ گشتم
من بردو باخت زندگی را بلدم
با آس دلم چه برگ بد سرگشتم
با من تو سه بیت غزل بنوش ای فردا
من امروز را برای تو شرط بستم
با بردو نباختن تو همی سرگشتم
======================
 
بگذار سرنوشت بازی بدهد
با ما سر ناسزا گداری بدهد
این خط بلند پیشانی من غم بسته
با حرف تو از دل من خسته
بگذار پرنده ها پرواز بکنند
شاید زمستان قصه برگشته