/آدمک و مترسک/

عکاس-حسام الدین شفیعیان


/آدمک و مترسک/

ای مزرعه از خواب بلند شو
دهقان فداکار زخواب بلند شو
شهر چوبین نشود ای حقیقت زرخ خورشید بلند شو
بذر خوبی کمی کاشتنم حرفی شد
ای گندم از گنمدزار بلند شو
مترسک قصه آدم شد
کشاورز بهر درو کردن با داس بلند شو
شالیزار یعنی روییدن
ای مرد کهن بار دگر باز بلند شو
خواب مترسک ندارد حرفی
از آدمک قصه های توی مترسک بلند شو
...
/ناخوانا و خوانا/
چه حکایتیست قصه ناخوانا خواندن
زیر بار جملات هی مکرر خواندن
فالش بود نت های منو تو
روی سکانه دست های خوب خوانا شدن
شعرم تبری بود به قلب آهن
آهن شکستو قلب آهن شد
آهن زقلب شکستیم تا جای دل جانانه نشستن
مرحم بشویم زخم آهن
آهن زخمو آدم آهن
آهنی گر شکند درون آدم
پتک بردارو درون خود نو شو ای آدم
....
/خاطرات خوبی باشیم/
خاطرات فصل ها چه گوید
پاییزو زمستانو بهارش گوید
ای فصل دگر باره نو به نو شو درون
فصل نو شدن در تفکر برون
زتفکر برون آی زبذری نو شو
چون دگرباره جهان نو به نو نو شو
...
حسام الدین شفیعیان

/شاعر خواب های دلتنگی/



/شاعر خواب های دلتنگی/


شاعر خواب های دلتنگی
رویاهای قصه ی دلتنگی
تواریخ تاریخ بدون سال
سالهای قصه ی دلتنگی
پنجره ی رو به شهری آهن
آهن های قصه ی دلتنگی
کارناوال شهرنشینی بوق ممتد ترمز روی کلمات
هجایای کشیده از درد دلتنگی
ماضی بعید قصه دیروزها
فعل حال قصه امروز دلتنگی
خاطرات خیس باران زده سال شمسی
قمری زدور شعر منظومه مثنوی دلتنگی
تالاب غرق شدن کلمات بی برگی
زیر سایه سار درختان تکیده از قصه بی برگی
شاعر-حسام الدین شفیعیان

شعر-22


/جایی در فکر تو/
باران که زد من همینجا بودم
در دل رنگین کمان فکرها بودم
توی سلول فکر تو من نور فردا بودم
جایی در تاریکخانه ی غروب فکری خسته من طلوع صبح فردا بودم
حسام الدین شفیعیان
/شب همه شب با کلمات/
=====================
باز هوا غروب دیگر دارد
با ماه بگو مگوی دیگر دارد
باز دریا چو موج گفتن دارد
ساحل کمی دلتنگی ممتد دارد
آخر حرف کمی قصه شنفتن دارد
از دلتنگی تو موج طلاطم گرفت باز قصه شب دلتنگی گفتن دارد
با شعر نگفتم که شاعر غم مردن دارد
خیر لیکن همی شعر که خفتن دارد
باز طلوع درد نگفتن دارد
با دلی سنگ نشد قصه ی فردا بنویسم از تو ،شاید این حرف کمی از تو شنفتن دارد
ماضی بعید ندانم که بعد از آن هم فعل کمی اشکو کمی قافیه دل تنگ دارد
حسام الدین شفیعیان
/چند خط گذشتن از عابر هایی رهگذر/
تمام زندگیش در دید چند گذشتن بود
تمام آرزوهایش روی شرط بستن بود
شرطی از پیاده شدن رهگذران شده بود شکو مردد از خریدن ها شده بود
زیر خط فقر آواز نبودن از رویاهایی خاک گرفته
تمام فریاد شنیدن از ماتمی ز آه گرفته
بلند پرواز نکن پرنده ی غریب شهر من
زیر قلم من انگار پرندگان سیاه شده بودند
در گذر از رفتن از سفیدی کاغذ
آسمان بلند تر از پروازشان بود
خواب گرفته بود شهر را از رسیدن
میان آرزوهایی که میرفتن بر تاریخ دلتنگی
فاصله ای از او
میان چند خط عابر پیاده
برایشان ساز غمگین میزد
یکی انگار بلند زیر آواز میزد
کوتاه بود شنیدن از او اما
شعر من تب غم او را داد میزد
حسام الدین شفیعیان

شعر-24


کاج های زیبا و خشک شده از تندباد زندگی
مثال برگ ریزان زندگی
جایی در میان مرداب زندگی
با آخرین نفس های زندگی
قطعه ای برای سرودن
*************************
چند بلوک و چند چهارراه
هیاهوی خاموش عکس کودکان در خاک
صدای گریه صدای خنده
صدای مات زنده ها برای تابوت ها
عجیب سکوتی دارند مردگان 
انگار با خود تمام ارزوهایشان را به خواب برده اند
حسام الدین شفیعیان
/پائیزان قلب//قلم//ابرهای سفیدو سیاه//نجات دهنده//شمع خاموش/
/پائیزان قلب/
در دشتی وسیع خواب دلنگیز شدی
ماهی شدیو حوض دلنگیز شدی
در شب زدگی خیال انگیز شدی
با روح تنو خیال من چه پائیز شدی
حسام الدین شفیعیان
/قلم/
برنده تر از قلم که جانی دارد
فکر تو شود که این قلم جان دهد
هم فعلو همی وزنو کمی قافیه بران دهد
با قطره چکان فکر تو قلم به بار خود رسد
وگرنه این قلم زخود بدون تو بدون فکر خود زجان به جان دیگری به جان نمیشود
کاغذو دفترت شده ابریو تارو مات زغم ،زغم که که میزند دگر فکر دگر نمیشود
زحال بد که این قلم زبهتر از زحال تو روان تر از تو هم که خواهدی بخواهد از تو او نمیشود
مگر به حال من رسی جمله به جان من رسی که فکر من زفکر تو زجان دیگری زبه زآن که بهتری شود
نمیشود که مرگ را جمله کنی و بخش بخش وقتی که زندگی در آن جمله خلاصه میشود
تیر خلاص این قلم نقطه اگر همی شود نقطه که با خودش تو را سر خط اولی شود
اول آن چه میشود آخر آن چه میشود فکر من از جهان تو مزرعه ی دگر شود
حال مرا ببین دگر جمله زفکر من چرا رنگ زبهتری ز این ماتمو غم نمیشود
حسام الدین شفیعیان

شعر-17


/مردگان زندگان یا زندگان مردگان/
خفته ان این مردگان زندگان
مردگان ز غم این زندگان
گاهی اشکو گاهی ماتم برای زندگان
زندگانند مردگان یا مردگانند زندگان
شایدم از بهر دنیا برده اند سنگی زبهر زندگان
پروازی تا بسوی آسمان از برای رفتن از این زمین مردگان
حسام الدین شفیعیان
/فراسوی خیال شدن ها نمیشود/
جایی که موتسارت هم بقالی میکند
نیچه چمن داری میکند
دکارت کارت قرمز میگیرد
سقراط قلم نمیزند فکر خود را برق نمیزند
شاه بیت خط نمیشود
خط درهم به برهم درهم نمیشود
شاخ گل طوبا تمنا نمیشود
یاس هم بی مقدار نمیشود
مادر تنها در کوک خود نمیزند
فصل تنهایی من سکوت نمیزند
قطار زندگی سکون نمیشود
خط ایستگاه مردن برای نان نمیشود
نان هم برابر با آب نمیشود
آب هم تشنگی محال نمیشود
باران رعدو برق شده
سیل افکار بر غم شده
ماتم زخیال تو اشک شده
اشک هم مقدم بر خط قلب شده
دروغ منتهای علیه شده
تک نواز قصه ها تک سوار خط غم شده
شهر هم شهر دود آهنست یک نفر مردد زآمدنست
آمد بهار شد پائیزان غمهایم
غم سکوت محکوم به ابد نمیشود
دار شعر از کلمه دارقالی نمیشود
زنی در نگاه کودک خود مجسمه ی رفته از غم نمیشود
شعر هم برای غم ساز زدن برای زندگی نمیشود
حسام الدین شفیعیان
/واژگان تبر خورده/
قفل شده فکرم در انبار مهمات تو
مهم نیس جای قاب عکس خالی ز غمهای تو
کشکول غم بی اهمیته طرز خطهای تو
مهم نبود اما مهم شد برایم تاریخ تولد اسبی از نگاه تو
مثال پرش از خیال بازیه بردو باخت تو
حسام الدین شفیعیان