وقتی باهاش صحبت میکنی علت خونسردیشو میپرسی میگه قرص تخم مرغ خوردم.میگم چجور قرصیه میگه یک نوع بیخیالی مزمن هست.بعد باید تفسیر قرص رو تو ذهنت حلاجی کنی.انگار راست میگه واقعن براش فرقی نداره.میگه اینجوری راحتم.چون کسی بدردم نمیخوره.جز اینکه سوهان بزنه فکرمو.فوق فوقش کوله خودشو پر کنه بره.انگار برا خودش تز فکریه جالبی درست کرده.باید گاهی به حرفهای مختلف گوش کنی یک جهان شمول کتاب هزار صفحه باز بشه برات.بریزی تو فکرت تا ببینی چجوری میشه.اما میگه آدما برا منافع خودشون برات دیکته مینویسن.انگار اونا درگیر خودشونن.میپرسی چطور مگه.میگه جهان پر از پنهان کردنه.عده ای میخوان اونی بشه که کوله پر بشه بره.اونی که میخوان.بعد بهش بگی نه اینجوری نیست.چون با خیلی مواضع مشکل هست.و بگه اصل مشکل اینه که با موضع خاصی مشکل هست که توش مشکله.و بعد بگی یعنی چجوری.که باید کلان مزرعه رو درو کنن.تا به بذر اصلی نرسه.و بعد فکر کنی پس مشکل یک بذر نیست.و بعد برسی به حرفش که اساس مشکل رو آدمایی هست که ارزششون سوار شدن به یک بالنه یا مثل همچین چیزی شدن .و اونقدر تزلزل پیدا میکنن که گاهی با یک قاقالی لی.و یکی ها خیلی مهم میشن اونایی که خلاف جهتی شنا میکنن که میخواد درو کنه.مهم آهن هایی که میره بالا نیست.مهم اینه که زیر اون چرخ دنده له نشن.چون میخوره میبره له میشه درون انسانی.مثل رسیدن به یک سیندرلای خامه ای میمونه قضیه که همو بکشن له کنن تا به خامه برسن.حتی اگه شده از رو هم رد شن.بعد میفهمی جهان نقاط خواب آلوده خطرناکی داره.اونایی که بیدارن اینقدر درگیر چرخ دنده میشن که تا میان بفهمن چی شد چطور شد میبینن یک پارچه سفید اومد رو افکارشون که بخوابن.اونایی هم که میخوان بفهمن نمیتونن چون حجمه چرخ دنده داره اونارو میکشه تو حصار.بعد باید فکر کنی که اون بیرون تا بشه خواب و بیداری هست.مثل کوبیدن پتک آهن که میتونه پرنده هارو بپرونه بالا و پایین.همه جوره چینش میشه که حصار آزار دهنده تر بشه. و موقع بیداری حتی دلت نخواد ببینی دیگه اونارو.
وقتی از خواب بلند میشی مثل گل میخک میمونه که باید بزنی روی عصب خراب شده که نزنه به بقلی.مثل یک خواب میمونه همچی گاهی .اینقدر که کابوس بیدارت کنه.کابوس درد.یک شکل خوشکل جهان روبروت می ایسته جهانی پر از گلهای اقاقی.یک شکل تازه.انگار همه چی مثل یک صحنه نمایش میمونه.که چند بازیگر رو سن تئاتر دارن راه میرن.شب باید با سائیده شدن دندونات خواب یک کابوس رو تابیر کنی.که میشه بیداری.نصف شب ها جهان نقاب رو میکشه برمیداره.میشه نور مهتاب.خورشید نیست.جهان نقاب گرفته غرق خواب میره تا مثل یک فنر یا خودکار بشکنه دندون خوابتو.خواب نیست انگار بیداریه.قاب میله اتاق تاریک نیست.نرده های پنچره انگار جغد هایی رو توی فاصله ها داره.نباید رفت.کلی شیپور تو بوق هست که خواب رفته میزنن برای سمفونی جهان.انگار نقاب ها دارن مثل یک صحنه تئاتر هم نوایی میکنن.یکی مدام انگار غرغر میکنه.انگار میخواد همه چی رو درست کنه.و باید بهش بگی که نه یا آره.مثل گذاشتن زباله میمونه که انگار سرشو بکنه بیرون بگه نزارید الان پشه میاد.و طرف بگه بیا آشغالا رو بخور.و تو بهش بگی که نه تو نباید اونجوری بهش هیچی نگی.که مثل اون نشی.و اونفکر کنه اینجا پاریسه و بهش بفهمونی اینجا خیابان منتهی به برج ایفل نیست.ته تهش میخوره به سرکوچه.و اونجا کلی دورترش برج هایی هست که میره بالا آسمونو خراش بده.و حتی جای ستاره بگه سلام.راستی چند تا آهن بیاد رو هم میشه یک برج.کاش کادو تولد کفش سفید نباشه .جاش گل میخک باشه.جهان سائیدگی ها.حالا گلادیاتورها دارن سر چی میجنگن.و مدام یک نفر غر میزنه.انگار میخواد با اون اخلاقش تو رو به سمت بهشت فکریش ببره.و تو بگی بهش تو اون بهشت فکری که تو میگی تکامل کامل این اخلاق درست نیست.و اون بگه بمن نگاه کن. و بعد بگی به مجسمه اخلاقیات نگاه کنم.یا به مجسمه بهشتی که میخوای بسازی تو فکرت.انگار تو فکرش باید همه چی منظم دقیق درست باشه.همه چی سرجاش باشه.همه چی بگن خوب بشه.انگار همه طرفه جهان فکری دندون تیز کرده رو سوهان مغزت پیاده روی کنه.همه چی خیالی میشه.تو خیال باید بسازی برا خودت.یک زندگی.اما وسط خیال زندگی هم نمیشه.اصلان اینقدر کابوس درست میشه که وسط یک لحظه آرامش باید کنجی قفس خودتو بندازی تو یک قاب.همون گوشه هم سوهانه.انگار یک جورایی مثل حرف همون حرفه میمونه که طرف میگه یکی بدی میکنه باید حتمان حالشو بگیرم تا حالم خوب بشه. و تو این وسط انگار افتادی که بگی حال خوب یعنی حال کسی رو نگرفتن بخششه.و انگار یک جورایی وسط جزیره فوق برمودا افتادی که همه چی رو میکشه تو خودش.حتی خواب موقت خودت که کابوس بشه.