غزل شماره 230 دیوان حافظ


/خطوط زندگی/ در خطوط زندگانی پروازست جایی در دل

اگر به باده مشکین دلم کشد شاید

که بوی خیر ز زهد ریا نمی‌آید

جهانیان همه گر منع من کنند از عشق

من آن کنم که خداوندگار فرماید

طمع ز فیض کرامت مبر که خلق کریم

گنه ببخشد و بر عاشقان ببخشاید

مقیم حلقه ذکر است دل بدان امید

که حلقه‌ای ز سر زلف یار بگشاید

تو را که حسن خداداده هست و حجله بخت

چه حاجت است که مشاطه‌ات بیاراید

چمن خوش است و هوا دلکش است و می بی‌غش

کنون به جز دل خوش هیچ در نمی‌باید

جمیله‌ایست عروس جهان ولی هش دار

که این مخدره در عقد کس نمی‌آید

به لابه گفتمش ای ماه رخ چه باشد اگر

به یک شکر ز تو دلخسته‌ای بیاساید

به خنده گفت که حافظ خدای را مپسند

که بوسه تو رخ ماه را بیالاید

غزل شماره 362 دیوان حافظ


دیدار شد میسر و بوس و کنار هم

از بخت شکر دارم و از روزگار هم

زاهد برو که طالع اگر طالع من است

جامم به دست باشد و زلف نگار هم

ما عیب کس به مستی و رندی نمی‌کنیم

لعل بتان خوش است و می خوشگوار هم

ای دل بشارتی دهمت محتسب نماند

و از می جهان پر است و بت میگسار هم

خاطر به دست تفرقه دادن نه زیرکیست

مجموعه‌ای بخواه و صراحی بیار هم

بر خاکیان عشق فشان جرعه لبش

تا خاک لعل گون شود و مشکبار هم

آن شد که چشم بد نگران بودی از کمین

خصم از میان برفت و سرشک از کنار هم

چون کائنات جمله به بوی تو زنده‌اند

ای آفتاب سایه ز ما برمدار هم

چون آب روی لاله و گل فیض حسن توست

ای ابر لطف بر من خاکی ببار هم

حافظ اسیر زلف تو شد از خدا بترس

و از انتصاف آصف جم اقتدار هم

برهان ملک و دین که ز دست وزارتش

ایام کان یمین شد و دریا یسار هم

بر یاد رای انور او آسمان به صبح

جان می‌کند فدا و کواکب نثار هم

گوی زمین ربوده چوگان عدل اوست

وین برکشیده گنبد نیلی حصار هم

عزم سبک عنان تو در جنبش آورد

این پایدار مرکز عالی مدار هم

تا از نتیجه فلک و طور دور اوست

تبدیل ماه و سال و خزان و بهار هم

خالی مباد کاخ جلالش ز سروران

و از ساقیان سروقد گلعذار هم

غزل شماره 214 دیوان حافظ


دیدم به خواب خوش که به دستم پیاله بود

تعبیر رفت و کار به دولت حواله بود

چل سال رنج و غصه کشیدیم و عاقبت

تدبیر ما به دست شراب دوساله بود

آن نافه مراد که می‌خواستم ز بخت

در چین زلف آن بت مشکین کلاله بود

از دست برده بود خمار غمم سحر

دولت مساعد آمد و می در پیاله بود

بر آستان میکده خون می‌خورم مدام

روزی ما ز خوان قدر این نواله بود

هر کو نکاشت مهر و ز خوبی گلی نچید

در رهگذار باد نگهبان لاله بود

بر طرف گلشنم گذر افتاد وقت صبح

آن دم که کار مرغ سحر آه و ناله بود

دیدیم شعر دلکش حافظ به مدح شاه

یک بیت از این قصیده به از صد رساله بود

آن شاه تندحمله که خورشید شیرگیر

پیشش به روز معرکه کمتر غزاله بود

رمان جایی در خواب ,جایی در بیداری-فصل چهارم

عکس پروفایل خدا آید فریادکه profailaks درهای کنید آوای ازعرش صدای ربنا |  پیام رسان سروش پلاس

حالا بین این خواب و بیداری قراره بفهمی که ماحصل رنج کجای این قصه هست.که براش هنوز این خواب بیداری سود داره.انگار بین این خواب بیداری  نو شدن بذر کهنه اتفاق افتاده.و بذر نو شدن ها درو میشده.تا بذر نو نمود پیدا نکنه.یا اگر قراره پیدا کنه.حصار مزرعه دورش باشه.کلی گلادیاتور و کلی پیاده قراره بزنن.درو کنن.تا سر  قضیه بسته بمونه.و اما تو این خواب بیداری قراره اتفاقی بیفته. و اما تو برای این اتفاق قرار نیست پیاده و گلادیاتور داشته باشی.چون اصلیه میگه چی بشه.و اونا هستن که باید ریسمانو بچسبن.دیگه یک جایی به بعد بیداری.قراره نقطه  تایم داشته باشه.تو قرار نیست دیگه چنگ بندازی.قراره اصلیه تایمو کار کنه.پس نگران نیستی.چون اونی که بیدارت کرده.قراره ایندفه یک اتفاق تازه ای رو رقم بزنه.و اونا که زیر چرخ دنده ها هستن یا خودشونو بکشن بیرون یا با همون چرخ دنده هایی که فکر میکنن قراره اونارو بکشه بیرون له بشن چون همونو میخوان.چون برد حصار هست تلاش هست تا تو این خواب بیداری بیداری نصیب این مسئله بشه.پس تایم رو اونجور که اصلی بخواد میبره جلو.تو هم تو مزرعه زحمت بذر رو بکشی تا ماحصل پیرنگ کار محکم بشه.اونی که اونایی که تو قصه خوابیدن.موقعی بیدار بشن که لالایی فایده نداشته باشه. زیرا تو این قصه بدجور چنگ زمینی زدن.و برای هر چنگ صد تا قلاب بافتن که بندازن رو قصه.اما ماحصل رمان ایندفه فرق داره انگار اصلی قصه نو و تازه ای رو برای بیداری نوشته.انگار تو رمان یک قصه باید تعریف بشه.والا تو طرح میمونه.مهم اون چشمایی نیست که قصه رو نمیخونن مهم اینه که چرا قصه رو نمیخونن.دیکته قصه کجاش غلط افتاده براشون.و قرار نیست هزینه بیداری رو بدن.چون تو این مسیر قصه گفتن کیسه دوختن نیست.سختیه .سختی زیاد.سختی استخون شکن.له شدن زیر بار قصه.راوی کلی با تاریکی جنگیده.کلی تاریکی تو این بیداری خواب میله بافته.حصار کشیده.اما این نخ بسته قصه باز میشه.نخ قصه ماحصل باز شدن ذهن خواننده رو رمانیه که بهش میگن خواب و بیداری.کلی برای این نبرد تاریکی خرج کرده.و روشنایی سیم اتصالش رو وصل کرده به اصلی.

رمان جایی در خواب ,جایی در بیداری-فصل سوم

توی یک تاریکی راه میرن و باید یک نور فانوس بشی تا مسیر درست در بیاد.حالا تو این تاریکی باید حسابی له بشی چون برا نور فانوس شدن باید اول  خودت آتیش بگیری تا درونت روشن بشه.تازه برا همینم طلبکار میشن.اما اونایی که خاموش میکن اونارو معمولن کوله بار میزنن میرن له میکنن.چون بلدن چجوری حصار بکشن.شاید فکر کنی تو این مسیر بری کنار اما میبینی دست خودت نیست شعله درونت سر میکشه بیرون.پس تو حتی به قیمت یک صندلی طلا از اونا یک برنزشم نمیخوای.حتی یک تکه چوب اما باید بدونی که اون طلا شدنه چه قیمتی داره.به قیمت چیه.اذهانی که جمع میشه تو حصار.حتی به قیمت یک صد پارچه که میتونه دردتو کم کنه.اما تو فکرت این نیست.چون دیکته نباید بشی.چون چال میشی.باید اونی بشی که بودی مثل یک خواب طولانی که بیدار بشی ببینی وای چه زمونه وحشتناکی بیدار شدی بعد فکر کنی قبل خواب کدوم زمونه بودی خواب دیدی اونجا چی بوده تو خوابو حالا چه فرقی کرده.تو این خواب چی گذشته.چه بر سر خوابت اومده.و حالا باید بیدار بشی و پنچره رو باز کنی ببینی هیچکسی دروت نیست.اونایی که خواب بودن یا بیدار بودن یا نیستن یا فراموش کردن یا خوابیدن. یا اصلان دلشون نمیخواد دیگه بیدار بشن.و حالا باید فکر کنی بین این فاصله خواب و بیداری و  دردهات چقدر تنهایی.انگار یک هم زبونت نیست بهش بگی سلام.اونم بگه چقدر آشنا میزنی تو هم بگی نیست.و اونایی هم که هستن خوابن.و حالا بری و ببینی که تو یک بین خواب قبل جدید قراره چی اتفاق بیفته.انگار حصاری بین تو و تمام اونا افتاده.حالا درد هست.انگار صد برابر بدتر از خواب قبل یا یک چیزی مثل کابوس بدتر از روزی صدبار مردن.تا اونا کاپ قهرمانی رو ببرن بالا سرشون.انگار یک مجادله اتفاق افتاده.انگار اون چرخ دنده ها درگیر کردن.و وسط این جنگ ها قراره کی برنده بشه شده.جز یک  برنده شدن همیشگی یعنی برنده شدن برای اصلی.یا اصل ماحصل اتفاق زندگی.اگه یک کودک تولد یافته از خودت داشتی شاید میمود میگفت دردت چیه.اما تولد های زیادی باید اتفاق بیفته.نه از جنس  تولد در کادر زندگی تولد روحی.برا همین کودکانه باید بخوابی و کودکانه بیدار بشی تا زندگی رو از قاب درون فکر یک کودک ببینی.جهان براش رنگ تازه ای داره.انگار حتی یک دل خوشی کوچیک میتونه براش رنگ تازه ای بگیره مثل نگاه کردن به یک دریا.برا اون خیلی قشنگتره.چون دنیایی از ذهن تازه داره که موج های فکریش مدام نو میشن.گاهی عشق خیالی.خانواده خیالی.زندگی آرام خیالی میشی مثل یک کودک منتها با  این فرق که ذهنت بزرگتر اما آرزوهات خیلی آروم کودکانه پیش بره.