در آن کتاب یافت نمیشود که خدای گوشت چرندگان و گوسفندان را بخورد.
در آن کتاب یافت نمیشود که خدای رحمت خود را فقط در اسراییل حصر فرمودهاست.
بلکه بیشتر این که خدای رحم میفرماید هر انسانی را که خدای آفریدگار خود را به راستی طلب نماید.
از خواندن همهٔ این کتاب متمکّن نشدم؛ زیرا رئیس کاهنان که من در کتابخانهٔ او بودم مرا نهی کرد و گفت یک نفر اسماعیلی آن را نوشتهاست.
پس آن وقت یسوع فرمود: «بر خذر باش که دیگر هرگز این کار را نکنی که حق را بپوشی
زیرا با ایمان آوردن به مسیا خدای نجات عطا خواهد فرمود به بشر و هیچ کس بدون او نجات نخواهد یافت
در این جا یسوع سخن خود را تمام فرمود.
در اثنایی که بر طعام بودند، ناگاه مریمی که بر قدمهای یسوع گریسته بود، به خانهٔ نیقودیموس – و این اسم همان کاتب است – داخل شد.
خود را بر قدمهای یسوع انداخته، گفت: ای آقا، خادم تو را که به سبب تو رحمتی یافته از خدای، خواهر و برادری است که بیمار افتاده در خطر مرگ.
یسوع به آن زن فرمود: «بیدرنگ به خانهٔ برادر خود برو و آن جا منتظر من باش که خواهم آمد تا او را شفا بخشم
پس نترس که نخواهد مرد
همین که یسوع را یافت، گریهکنان گفت: ای آقا، فرموده بودی که برادر من نمیمیرد و حال آن که چهار روز است که او دفن شدهاست.
ای کاش پیش از آن که تو را بخوانم آمده بودی؛ زیرا آن وقت نمرده بود.
یسوع در جواب فرمود: «همانا برادر تو نمرده است؛ بلکه او خفتهاست. از این رو آمدهام تا او را بیدار کنم
مریم گریهکنان در جواب گفت: او از این خواب در روز جزا وقتی که فرشتهٔ خدای به بوق خود بدمد بیدار خواهد شد.
یسوع فرمود: «مرا تصدیق کن که او پیش از آن برخواهد خاست؛ زیرا خدای به من توانایی بر خواب او دادهاست
راستی به تو میگویم که او نمرده است؛ زیرا مرده همانا کسی است که نیافته باشد رحمتی از خدای
پس مریم شتابان برگشت که خواهر خود مرتا را به آمدن یسوع خبر دهد.
وقت مُردن لعارز جماعت بسیاری از یهود اورشلیم و بسیاری از کاتبان و فریسیان جمع شده بودند.
پس همین که مرتا از خواهرش مریم شنید آمدن یسوع را، شتابان برخاست و به سوی بیرون شتافت.
پس همهٔ یهود و کاتبان و فریسیان دنبال او شدند تا او را تسلیت دهند؛ چه ایشان پنداشتند او سر قبر رفته تا بر برادر خود گریه کند.
پس چون مرتا به آن جایی که یسوع در آن جا با مریم صحبت نموده بود رسید، به گریه گفت: ای آقا، کاش این جا بودی؛ چه اگر تو این جا بودی برادر من نمیمرد.
آن گاه مریم گریهکنان رسید.
پس فریسیان میان خود گفتند که این مردی که در نایین پسر آن بیوهزن را زنده کرد، چرا تن در داد که این مرد بمیرد، بعد از آن که گفت که او نمیمیرد؟
چون یسوع به قبر رسید، وقتی که همه گریه میکردند، فرمود: «گریه مکنید؛ چه لعارز خوب است و من آمدهام تا او را بیدار کنم
فریسیان بین خود گفتند که کاش تو خود به این خواب رفته بودی،
آن وقت یسوع فرمود: «همانا هنوز ساعت من نیامده.
لیکن وقتی که بیاید همچنین به خواب میروم؛ پس به زودی بیدار خواهم شد
آن گاه یسوع فرمود تا سنگ را از قبر بردارند.
مرتا گفت: ای آقا، گندیده؛ زیرا چهار روز است که او مردهاست.
یسوع فرمود: «در این صورت چرا تا این جا آمدهام؟ مگر ایمان نداری که من او را بیدار میکنم؟
مرتا گفت: میدانم که تو قدوس خدایی و او تو را به این جهان فرستاده.
آن گاه یسوع دستهای خود را بر آسمان بلند کرد و فرمود: «ای پروردگار، خدای ابراهیم و خدای اسماعیل و اسحاق و خدای پدران ما، بر مصیبت این دو زن رحم کن و نام مقدس خودت را به بزرگواری بر ما عطا بفرما
همین که همه آمین گفتند، یسوع به آواز فرمود:
«ای لعارز، بیا بیرون.
پس آن مرده، بعد از آن برخاست.
یسوع به شاگردان خود فرمود: «او را باز کنید.»
زیرا او بسته شده بود با جامههای قبر با دستمالی بر رویش؛ چنان که عادت پدران ما بود که مردگان خود را دفن میکردند.
پس جماعتی بسیار از یهود و بعضی از فریسیان به یسوع ایمان آوردند؛ زیرا آن آیت بس بزرگ بود.
کسانی که بیایمان ماندند برگشتند و به اورشلیم رفتند و رئیس کاهنان را به برخاستن لعارز خبر دادند و به این که بسیاری ناصری شدهاند.
پس کاتبان و فریسیان با رئیس کاهنان مشورت نمودند که لعازر را بکشند.
زیرا افراد بسیاری آئین خود را ترک نموده به کلمهٔ یسوع یمان آوردند؛ زیرا آیت لعازر بزرگ بود؛ چه لعازر با مردم گفت و گو کرد و خورد و آشامید.
لیکن چون قوی بود و در اورشلیم اتباع داشت و با دو خواهرش مالک مجدل و بیت عنیا بود ندانستند چه کنند.
یسوع در بیت عنیا داخل شد به خانهٔ لعازر؛ پس مرتا و مریم خدمت کردند او را.
روزی مریم زیر پاهای یسوع نشسته بود و به سخن او گوش میداد.
پس مرتا به یسوع گفت: ای آقا، مگر نمیبینی که خواهر من به تو اهتمام ندارد و حاضر نمیکند آن چه را که بایست تو و شاگردانت بخورید.
یسوع در جواب فرمود: «مرتا، مرتا، بصیرت پیدا کن در آن چه باید آن را به جا آوری؛ زیرا مریم بهرهای را اختیار نموده که از او تا ابد گرفته نخواهد شد
آن گاه یسوع با جماعت بسیاری که به او ایمان آورده بودند بر سفره نشست.
سخن در آمده فرمود: «ای برادرها، دیگر برای من با شما باقی نمانده مگر کمی از زمان؛ زیرا وقتی که در آن من از جهان روی گردان شوم نزدیک شده
«بنابراین پس مرگِ حاضر مرگ نیست؛ بلکه نهایت مرگی دراز است.»
«چنان که جسد هنگامی که از حس جدا میشود در پنهان شدن او را امتیازی بر مرده و دفن شده نیست؛ اگر چه در او نَفَس باشد؛ جز این که این دفن شده منتظر امر خدا است که او را دوباره برخیزاند، و فاقد شعور منتظر برگشتن حس است.»
«پس ببینید که در این صورت زندگانی حاضر همان مرگ است؛ زیرا شعور به خدای ندارد.
«هر کس به من ایمان بیاورد ابداً نخواهد مرد.»
«زیرا ایشان به واسطهٔ سخن من خدای را در خودشان میشناسند و از این رو کار نجات خود را انجام میدهند.»
«نیست مرگ جز کاری که آن را طبیعت به فرمان خدای میکند؛ چنان که اگر کسی گنجشک بستهشدهای را گرفت و ریسمانش را در دست خود داشته باشد،»
«اگر رها شدن گنجشک را بخواهد، چه خواهد کرد؟»
«پرواضح است که او بالطبع دست را امر میکند به باز شدن و گنجشک بیدرنگ بیرون میرود.»
«همانا نَفْس ما تا هنگامی که انسان زیر نگهداری خدای بماند، همان مانند گنجشکی است که از دست صیاد به در رفته باشد؛ چنان که داوود پیغمبر میفرماید
«زندگی ما مانند ریسمانی است که به آن، نَفْس به جسد انسان و حس وابسته میشود.»
«پس وقتی که خدای بخواهد و به طبیعت امر بفرماید که باز شود، زندگی به انجام میرسد و نَفْس به دست فرشتگانی که خدای ایشان را برای قبض نفوس معیّن فرموده میجهد.»
چون یسوع این بگفت، شکر خدای نمود.
پس آن وقت لعازر گفت: ای آقا، این خانه مال خدای آفریدگار من است با آن چه در عهدهٔ من عطا فرموده برای خدمت نمودن به فقرا.
چون تو فقیری و عدد بسیاری از شاگردان داری، بیا و این جا ساکن شو، هر وقتی که بخواهی و هر چند بخواهی.
زیرا خادم خدای در محبت خدای تو را چنان که شاید، خدمت خواهد نمود.
چون یسوع این بشنید، خوشحال شد و فرمود: «اکنون ببینید که مرگ چه خوش است.
همانا که لعازر همین یک بار مرد و تعلیمی آموخت که آن را دانشمندترین بشرها در جهان، که میان کتابها پیر شده، نمیداند
ای کاش هر انسانی یک بار میمرد و به جهان برمیگشت مثل لعازر، تا میآموختند که چگونه زندگی کنند.
یوحنا گفت: ای معلم، آیا به من رخصت داده میشود که سخنی بگویم؟
یسوع در جواب فرمود: «هزار بگو؛ زیرا چنان که بر انسان واجب است که اموال خود را در خدمت خدای صرف کند، همچنین واجب است بر او که تعلیم را صرف نماید.»
«بلکه این واجبتر است بر او؛ زیرا سخن را توانایی بر این بود که نَفْسی را وادار کند بر توبه در حینی که اموال نمیتواند که بر مرده زندگی را برگرداند.»
«بنابراین هر کس که قدرت داشته باشد بر مساعدت فقیری و او را مساعدت ننماید تا آن فقیر بمیرد، پس او قاتل است.»
با جمله آخر متن خیلیها قاتلند
درود بر شما بزرگوار هر کسی به اندازه خودش و آنچه دارد هر چند کم باشد اما با توجه به آنچه بتواند در پنهان و به فقیری دهد بسیار دارا در روح فیض هست زیرا آنکه میبخشد سخاوتمند هست حتی اگر کم و اندک به طلب رضای خدا و در کوشش در بدون توجه به مردم در نظر باشد.حال آنکه داردو نمیبخشد ثروتمند نیست فقیر روحیست خوشا بحال سخاوتمندان در روح انسانی که میبخشند چه دارا چه آنچه کم دارند هر دو به طلب رضایت خدا دارا هستند حتی همان فقیر ی که فقیر هست اما از ان نانش تقسیم کند بر دیگری .زیرا فقیر کسی هست که خسیس باشد و آنچه دارد بر دیگری نپسندد هر چند کمی نان.همه دارا هستیم در بخشش و بخشیدن.