چون هیرودس دید که باز نگشتند به سوی او، گمان نمود که ایشان او را استهزا نمودند.
پس بر بست نیت را بر کشتن طفلی که متولد شده بود.
لیکن وقتی که یوسف در خواب بود، ظاهر شد از برای او فرشتهٔ خدای و گفت:
برخیز به زودی و بگیر طفل و مادرش را و برو بسوی مصر، زیرا هیرودس میخواهد او را به قتل برساند.
پس یوسف برخاست با خوف عظیم و گرفت مریم و طفل را رفتند به سوی مصر.
پس ماندند در آن جا تا مرگ هیرودس
آن گاه لشکرهای خود را فرستاد تا به قتل برساند تمام کودکانی را که تازه متولد شده بودند در بیت لحم.
پس لشکرها آمدند و کشتند همهٔ کودکانی را که بودند در آن جا، چنان که هیرودس فرمان داده بود.
و چون هیرودس مُرد ظاهر شد فرشتهٔ خدای در خواب یوسف و گفت:
برگرد به یهودیه؛ زیرا مردند آنان که میخواستند مرگ طفل را.
پس یوسف گرفت طفل و مریم را و طفل به هفت سال رسیده بود و آمد به یهودیه، از آن جا که شنیده بود این که از خیلاوس پسر هیرودس حاکم در یهودیه بود.
پس رفت به سوی جلیل؛ زیرا ترسید که در یهودیه بماند.
آن گاه رفتند تا ساکن شوند در ناصره.
پس بالید طفل در نعمت و حکمت پیش خدای به مردم.
در روز سوم یافتند کودک را در هیکل، میانهٔ علما
به شگفتی در آورد هر کس را به سؤالها و جوابهای خود. هر کس میگفت:
چگونه داده شدهاست به مثل این علم را؟ حال آن که او تازه جوان است و خواندن را نیاموخته.
پس ملامت نمود او را مریم و گفت: ای فرزند، این چه کاری بود که به ما کردی؟ پس به تحقیق که سراغ نمودهایم تو را من و پدرت سه روز و ما غمگین بودیم.
پس جواب داد یسوع «آیا نمیدانی خدمت به خدای واجب است که مقدم داشته شود بر پدر ومادر؟
آن گاه یسوع نمود با مادر خود و یوسف در ناصره.
پس بود مطیع ایشان را به تواضع و احترام.
چون یسوع رسید به سی سال از عمر – چنان که خبر داد مرا به آن خودش – بر کوه زیتون بر آمد با مادرش تا زیتون بچیند.
به این کلمات رسید که: «ای پروردگار من به رحمت...» که ناگاه نور تابانی فرا گرفت او را و انبوهی که حساب نمیشد از ملائکه. میگفتند: باید تمجید شود خدای.
چون یسوع فرود آمد از کوه به اورشلیم، برخورد به پیسی، که به الهام الاهی میدانست یسوع
پس زاری نمود به سوی او گریانکنان و گفت: ای یسوع، پسر داوود، به من رحم کن.
پس جواب فرمود یسوع: «چه میخواهی ای برادر که انجام دهم برای تو؟
پس پیس جواب داد: ای آقا، عطا فرما مرا صحت.
چون گفت این را، بر علیل دست مالید و گفت: «به نام خدای ای برادر به شو.
چون این بفرمود، به شد از پیسی خود؛ حتی این که جسد پیسی او شد مثل جسد طفلی
چون این بفرمود، به شد از پیسی خود
پس خواهش نمود از او یسوع و فرمود: «ای برادر، خاموش باش و چیزی مگو
پس نیفزود آن خواهش مگر با فریاد او که میگفت: اینک او قدوس خداست.
چون شنیدند این کلمات را بسیاری از آنان که میرفتند به اورشلیم با عجله برگشتند.
وقتی داخل شدند در اورشلیم با یسوع، حکایت کردند آن چه را که کرد خدای به واسطهٔ یسوع
پس مضطرب شد تمام شهر از این کلمات
پس پیش رفتند کاهنان به سوی یسوع و گفتند: این طایفه میخواهد ببیند تو را و بشنود از تو؛ پس بالای این سکو شو. هر گاه عطا فرماید خدای تو را کلمهای، پس تکلم کن به آن به نام پروردگار.
پس بالا شد یسوع به آن جایی که کاتبان عادت داشتند سخن گفتن در آنجا را.