اتفاقات دشت کربلا از غروب تاسوعا تا ظهر عاشورا

حضرت امام حسین(ع)، امام سوم شیعیان است، ثارالله(به معنای خون بهای خدا)، خامس آل عبا، سبط، زکی، وفی، سیدالشهداء و اباعبدالله از القاب دیگر امام حسین(ع) است، کنیه ایشان اباعبدالله‌است. امام حسین(ع) ۳ شعبان ۴ هجری قمری در مدینه متولد شدند و در ۱۰ محرم ۶۱ به همراه یاران باوفایشان در نبردی نابرابر با سپاه سیاه یزید در کربلا به شهادت رسیدند.

صبح روز دهم محرم، امام حسین(ع) لشکریانش را که ۳۰ اسب سوار و ۴۲ پیاده بودند را آماده کرد. سمت چپ سپاه را به حبیب بن مظاهر، و سمت راست را به زهیر بن قین و قلب را به عباس سپرد. وی همچنین دستور داد که دور تا دور خیمه‌ها، هیزم جمع آوری کنند و هیزمها را آتش بزنند. خود نیز به خیمه‌ای که قبلا آماده کرده بود رفت و خود را معطر به مشک نمود، سپس در حالی که سوار بر اسب بود و قرآنی به دست داشت، مناجاتی زیبا با خداوند نموده و با مردم کوفه نیز سخن نمود و گفت که «خدا ولی اوست و دین را محافظت خواهد کرد.» به مردم سخنان محمد(ص) که وی و حسن را سرور جوانان بهشت خوانده بود و جایگاه خانواده اش را یادآوری نموده و از آنان خواست تا فکر کنند که آیا کشتن وی، امری مشروع است؟ سپس مردم کوفه را به خاطر اینکه پیشتر از وی خواسته بودند تا پیششان بیاید، سرزنش نمود و درخواست کرد تا اجازه دهند وی به یکی از سرزمین‌های اسلامی برود که در آنجا امنیتش تأمین باشد. اما دوباره به وی گفته شد که اول از همه باید تسلیم یزید گردد. حسین(ع) در پاسخ گفت که هیچگاه خودش را همانند یک برده تسلیم نمی‌کند. امام از اسب پیاده شد و دستور داد تا مهار اسب را ببندند به نشانهٔ اینکه هرگز از معرکه جنگ فرار نخواهد کرد.

حر بن یزید بن ریاحی تحت تاثیر قرار گرفت و به سپاه امام حسین(ع) رفت و کوفیان را به خاطر خیانت به امام سرزنش کرد که البته تاثیری بر روی آنان به وجود نیامد و سر انجام حر در میدان نبرد کشته شد. امام حسین(ع) به اتکای یارانش تا موقعی که تمامی یارانش کشته نشده بودند، وارد جنگ نشد و نمی‌جنگید.

ظهر روز عاشورا، امام حسین(ع) و یارانش نماز ظهر را به صورت نماز خوف به جا آوردند. بعد از ظهر، سپاهیان حسین، به شدت تحت محاصره قرار گرفتند. عصر عاشورا شد و زمین کربلا غرق در نیزه و شمشیر و جنازه، از سپاه کوچک حق چیزی باقی نمانده بود، اما هزاران هزار گرگ گرسنه همچنان در لشکر شیطان، منتظر طعمه بودند.

دیگر کسی برای حسین(ع) باقی نمانده بود، حبیب، زهیر، بریر، حر، و دیگر اصحاب به شهادت رسیده بودند، اکبر، قاسم، عون، جعفر، و بقیه جوانان بنی هاشم، حتی علی اصغر شش ماهه نیز جان خود را فدای اسلام کرده بودند، حضرت عباس(ع) بی سر و دست، دور از خیمه‌ها به دیدار خدای خویش رفته بود، امام حسین(ع) به این سو و آن سو نظر افکند، در تمامی دشت پهناور، حتی یک نفر نبود تا از او و حریم رسول خدا(ص) دفاع کند.

امام حسین(ع) با زنان و اهل بیت(ع) وداع کرد، کودکان و دخترکان دور امام(ع) را گرفته بودند و نمی دانستند آخرین کلام را چگونه بگویند، سکینه، دختر امام حسین(ع) فریاد زد: « پدر جان! آیا تن به مرگ دادی و دل بر رحیل نهادی؟» امام (ع) پاسخ داد: «چگونه تن به مرگ ندهد کسی که یار و یاوری ندارد.»

امام حسین(ع) با وجود تنهایی و تشنگی، با هزاران هزار سپاهی دشمن، جنگی دلاورانه کرد، گاه به سمت راست لشکر دشمن حمله می کرد و می خواند:

مرگ بهتر از پذیرفتن ننگ است

و ننگ سزاوارتر از آتش جهنم است

سپس به سمت چپ لشکر حمله می کرد و می خواند:

من حسین پسر علی هستم

که هیچگاه سازش نخواهم کرد

از حریم پدرم دفاع می‌کنم

و بر طریقت پیامبر ره می سپارم

یکی از اهل کوفه روایت کرده است: من ندیدم کسی را که این همه دشمن بر او بتازد و فرزندان و یارانش کشته شده باشند اما اینگونه شجاع و پر جرأت باشد، مردان سپاه بر او می تاختند اما او با شمشیر بر آنان حمله می کرد و لشکر را مانند گله بزی که شیری درنده در آن افتاده باشد پراکنده و تار ومار می‌ساخت، سپس به جای خویش باز میگشت و می گفت: « لا حول ولا قوه الا بالله العلی العظیم»

عمر سعد بر لشکریانش فریاد کشید

دسته جمعی و از تمامی جهات بر او حمله کنید. عمر سعد به چهار هزار تیر انداز سپاه دستور داد که از هر سوی بر امام تیر بیاندازند و عده‌ای نیز با سنگ به حضرت حمله کنند.

در این لحظه یکی از دشمنان سنگی زد که به پیشانی حضرت اصابت کرد و خون بر صورت وی جاری شد، امام خواست آن خون را پاک کند که تیری سه شاخه و زهر آلود بر سینه و قلب حضرت نشست، امام حسین(ع) گفت: «بسم الله و بالله و علی مله رسول الله» و سر به سوی اسمان بلند کرد و گفت: «خدایا تو میدانی این قوم مردی را می کشند که روی زمین پسر پیغمبری غیر از او نیست.» آنگاه تیر را گرفت و از پشت بیرون کشید، خون مانند ناودان بیرون جست، پس امام(ع) دست خود را از آن خون پر کرد و به سوی آسمان پاشید، حاضران می گویند حتی یک قطره از آن خون به زمین برنگشت و ازآن لحظه، آسمان کربلا سرخ شد.

سپس امام حسین(ع) دوباره دست خود را از آن خون پر کرد و صورت و حاسن خویش را با آن آغشته نمود و فرمود:« جد خود رسول الله را اینچنین خضاب شده دیدار می کنم و از دست اینان به او شکایت می کنم» عده ای از پیاده نظام دشمن، دور امام حسین(ع) را گرفتند، یکی از آنان با شمشیر به حضرت زد که بر اثر آن کلاه امام دریده شد و تیغ به سر مبارک وی رسید و خون روان گشت.

سپس شمر با عده‌ای از سپاهیان دشمن به سوی خیمه گاه حمله کردند، شمر خواست که آن خیمه‌ها را به آتش بکشد، امام حسین(ع) سر برداشت و آن جمله تاریخی خویش را بر زبان آورد که: « اگر دین ندارید و از روز رستاخیز نمی ترسید، لااقل در دنیا آزاده و جوانمرد باشید» آنگاه خطاب به فرماندهان لشکر یزید گفت: « اهل و عیال مرا از دست سرکشان و بی خردان خود حفظ کنید»، سپاه دشمن به امام حسین(ع) نزدیک شد و دایره محاصره را بر وی که از شدت زخم‌ها و تشنگی، تاب و توان نداشت تنگ‌تر و تنگ تر کرد.

زرعه بن شریک به حضرت امام حسین(ع) نزدیک شد و شمشیری به دست چپ آن حضرت زد، سپس شخص دیگر از پشت، تیغ بر شانه امام (ع) وارد آورد که حضرت از شدت آن ضربت، با صورت بر خاک افتاد، این دو ملعون عقب نشستند، در حالی که امام(ع) افتان و خیزان بود؛ گاه به مشقت از جای بر می خواست ولی دوباره بر زمین می افتاد.

سنان بن انس بر امام حمله کرد و با نیزه خویش بر پشت امام(ع) زد، آنقدر سخت که نوک نیزه از سینه حضرت بیرون آمد، امام(ع) در گودال قتلگاه افتاد و واپسین راز ونیاز خود با خدای خویش را آغاز کرد و هرچه می گذشت زیباتر و بر افروخته تر می شد.

دژخیمان، همچون گرگان گرسنه، دور امام حلقه زدند تا به خیال خود کار را تمام و حق را برای همیشه ذبح نمایند، حضرت زینب(س) که دیگر صدای تکبیر و لا حول ولاقوه امام(ع) را نمی شنید فهمید که ماه فاطمه در محاق فرو رفته است؛ پس از خیمه‌ها بیرون دوید در حالی که شیون می کشید: «وااخاه؛ وا سیدا، وا اهل بیتا! ای کاش آسمان بر زمین می افتاد! ای کاش کوه‌ها خرد و پراکنده بر دشت می ریخت...» و خود را به تلی(تپه ای) مشرف بر گودال رساند و آن صحنه دلخراش را مشاهده کرد.

عمرسعد ظاهر گردید و حضرت زینب به او گفت: «وای برتو ای عمر!، آیا اباعبدالله را می کشند و تو نگاه می کنی؟»، قطرات اشک عمر سعد بر گونه اش جاری شد اما پاسخی نداد و روی از زینب برگرداند. حضرت زینب(س) فریاد زد:« وای برشما! آیا مسلمانی میان شما نیست؟» هیچ کس جواب نداد.

شمر بر سر یارانش فریاد کشید: «چرا این مرد را منتظر گذاشته‌اید؟!» و خواست که یکی از آنان کار را تمام کند. خولی بن یزید با شتاب از اسب فرود آمد تا سرمبارک آن حضرت را جدا کند، اما تا به امام حسین(ع) نزدیک شد بر خود لرزید و نتوانست، شمر گفت:« بازوی تو ناتوان باد! چرا می لرزی؟» آنگاه خود تیغ به دست گرفت و به همراه سنان برای بریدن رأس مطهر امام حسین(ع) رهسپار قتلگاه شد.

نبرد به پایان رسید و سربازان ابن زیاد رو به غارت آوردند. لباس‌های حسین، شمشیر و اثاثیه‌اش، کفشها و روپوش یمانی‌اش همگی غارت گردیدند. همچنین زیورآلات و چادر زنان نیز غارت گردید. امام زین العابدین(ع) که بیمار بود در یکی از خیمه‌ها بود و شمر می‌خواست او را بکشد. اما ابن سعد مانع شد و اجازه نداد کسی به خیمهٔ وی وارد شود.

۱۰ نفر داوطلب شدند که بر بدن پر زخم حسین(ع) اسب بتازانند تا آخرین هتک حرمت را به وی کرده باشند. بعد از اینکه ابن سعد محل جنگ را ترک کرد، اسدیان روستای القاظریه بدن امام حسین(ع) را به همراه دیگر کشتگان، در همان محل وقوع کشتار دفن نمودند. سر امام حسین(ع) به همراه سر دیگر هاشمیان به کوفه و دمشق برده شد.

عکاس-حسام الدین شفیعیان

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد